به روایت همسر شهید علمدار
هر کس اول زندگی با سختی هایی رو به رو است . اصلاً شروع هر زندگی با سختی است .
اختلاف سلیقه هایی وجوددارد که البته عادی است ؛ چون دو نفری که با هم ازدواج می کنند از دو فرهنگ و خانواده متفاوت هستند.
موضوع مهم این است که در این مواقع دو نفر خود را به طبع یکدیگر در آورند. به خصوص اگر همسر روحیه ای مانند سید داشته باشد .
حقوق پاسداری او کم بود . از آن حقوق باید اجاره خانه می دادیم ، امورات خانه را هم می گذراندیم .
سید بسیار انفاق می کرد . اگر هم نمی توانست کمک مالی به کسی کند، از لحاظ فکری یاری می رساند.
به او می گفتم :« آقا ، تعادل را رعایت کنید .»
می گفت :« خداوند خودش روزی رسان است باید انفاق کنیم ، حتی اگر زیاد هم نداشته باشیم .»
حقیقتاً پولی که سید به خانه می آورد برکت داشت .
اگر مسئله و مشکلی پیش می آمد ، به من نمی گفت . علت را که می پرسیدم می گفت :« زن ها انسان های حساس و با عاطفه ای هستند. نمی خواهم ذهن شما را درگیر کنم و باعث ناراحتی شما شوم . »
در برابر مشکلات و گرفتاری ها منطقی برخورد می کرد . بهترین راه حل را انتخاب می کرد .
هرگاه فکرش به جایی نمی رسید ، به مسجد جامع می رفت و دو رکعت نماز می خواند و از خدا کمک می گرفت .
می گفت :« اگر به مشکلی برخورد کردی ، بهترین راه این است که نماز بخوانی و از خدا کمک بگیری و توسل داشته باشی . آن وقت خدا هم راه را به شما نشان می دهد.»
سخت ترین لحظات زندگی زمانی بود که بیمار می شد.ماه دی ، ماه عجیبی بود جالب آنکه یازدهم دی روز تولدش بود .
در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان هم هشتم دی به دنیا آمد و سید در یازدهم دی شهید شد.
آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل برمی گشت . بیشتر وقت ها ساعت دوازده شب برمی گشت . آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت .
به او گفتم :« امشب چه خبر شده ؟»
گفت :« احساس عجیبی دارم .»
تا به حال او را این گونه ندیده بودم می گفت :« آقا امضا کردند . دیگر دارم می رم.»
بعد گفت به یکی از دوستانش زنگ بزنم و بگویم که با او کار دارد .
نزدیک صبح ، خیلی تب کرده بود . می خواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد.
گفت :« دوستم می آید و مرا به دکتر می رساند.»
قبل از آنکه دوستش او را به بیمارستان ببرد ، غسل شهادت کرد .
به او هم گفته بود:« آقا آمده و پرونده ام را امضا کرده !»
وقتی می خواستند او را به بیمارستان ببرند می گفت :« این آخرین باری است که شما را اذیت می کنم .»
یک هفته بعد شهید شد.
همیشه به خودم دلداری می دادم . همان سال اول ازدواج می گفتم :«ان شاء الله پنجاه سال با هم زندگی می کنیم . اما سید می گفت :« بگذار حالا پنج سال با هم باشیم ، بقیه اش طلبت .»
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر سریع از پیش ما برود . زهرا پنج سال بیشتر نداشت که پدرش شهید شد . برای او شهادت پدرش ناباورانه بود . بهت را می توانستم در چشمانش ببینم .
برای پدرش خیلی دلتنگی می کرد . عیدها که می شد گریه می کرد .
زهرا قبل از امتحاناتش سر مزار پدرش می رفت و از او کمک می گرفت . به او می گفت :« من تلاش می کنم ولی پدر ، تو هم برای من دعا کن .»
منبع:کتاب علمدار
[ دوشنبه 92/8/20 ] [ 10:6 صبح ] [ دوستدار علمدار ]